جدول جو
جدول جو

معنی تب شکستن - جستجوی لغت در جدول جو

تب شکستن
عبارت از دور کردن تب بود. (بهار عجم) (آنندراج). قطع کردن تب. بریدن تب. پایان دادن بیماری تب:
تا تب خورشید تابان بشکنی پرهیز دار
میکنی از صبحدم در کاسۀ گردون حلیب.
میرمحمد افضل ثابت (از بهار عجم) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دل شکستن
تصویر دل شکستن
رنجاندن، آزرده ساختن، ناامید کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشکستن
تصویر بشکستن
شکستن، با ضربه یا فشار چیزی را چند قطعه کردن، مغلوب کردن، هزیمت دادن دشمن، قطع کردن و ناتمام رها کردن چیزی مثلاً عهد شکستن، نماز را شکستن، کم کردن ارزش چیزی یا کسی، ایجاد صدا کردن در مفاصل دست، پا، کمر یا گردن، چیزی را از حالت طبیعی خارج کردن مثلاً شکستن عکس، چند قطعه شدن چیزی بر اثر ضربه یا فشار، مغلوب شدن، از میان رفتن، کاهش یافتن، کم شدن مثلاً قیمت ها شکست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ور شکستن
تصویر ور شکستن
شکست خوردن در معامله، واماندن در کسب و تجارت، ورشکسته شدن، زیان دیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ حَ)
ساکن شدن تب. (از آنندراج) :
از وصل لبت شوق دل از پا ننشیند
این تب بمداوای مسیحاننشیند.
محسن تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ)
شکستن و خاموش کردن. (ناظم الاطباء). مغلوب کردن. غالب شدن. شکست دادن. کسر. رجوع به شکستن و شعوری ج 1 ورق 207 شود:
اجزاء پیاله ای که درهم پیوست
بشکستن آن روا نمیدارد مست.
خیام.
کشتن و مردن که بر نقش تن است
چون انار و سیب را بشکستن است.
مولوی، استفراغ و قی بسیار و مکرر. (ناظم الاطباء). و رجوع به بشکوفه و اشکوفه شود
لغت نامه دهخدا
ازالۀ تب کردن به حیله و افسون بدون استعمال ادویه:
تا خون نگشادم از رگ جان
تبهای نیاز من نبستی.
خاقانی.
تب به تاب رشته می بندند هردم لیک او
هر شبی بندد به تاب رشته تب بر خویشتن.
سلمان (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ ءَ)
شکستن:
گفت ای استا مرا طعنه مزن
گفت استا زان دو یک را برشکن
چون یکی بشکست هر دو شد ز چشم
مرد احول گردد از میلان و خشم.
مولوی.
و رجوع به شکستن شود.
- برشکستن زلف، بسوی بالا شکستن آن. شکستن بسوی بالا. خم دادن بسمت بالا. (یادداشت مؤلف).
- برشکستن زلف و کاکل، کنایه از هم واکردن موهای کاکل و زلف. (آنندراج). شکستن به برسو چنانکه زلف را. (یادداشت مؤلف) :
چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
بهر شکسته که پیوست زنده شد جانش.
حافظ.
- برشکستن مجلس، کنایه از برهم خوردن مجلس و پاشیدن صحبت. (آنندراج) :
مجلس چو برشکست تماشا بما رسد
در بزم چون نماند کسی جا بما رسد.
ملا نظیری (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا بَ دَ / دِ)
کاروانسرای سنگی، ده کوچکی است از بخش ماهان شهرستان کرمان که در 30 هزارگزی جنوب ماهان و 25 هزارگزی شوسۀ کرمان به بم واقع است و 20 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ کَ / کِ دَ)
پراکنده کردن صف. منهزم کردن صفوف دشمنان. درهم شکستن صف:
سهل شیری دان که صفها بشکند
شیر آنست آنکه خود را بشکند.
مولوی.
رجوع به صف و صف شکن شود
لغت نامه دهخدا
(تَءْ کَ دَ)
رنجاندن. آزرده کردن. با ستمی یا سخنی یا عمل زشتی قلب کسی را متأثر و رنجیده ساختن. (فرهنگ عوام). تعبی را برای کسی سبب شدن:
سگالید هر کار وزآن پس کنید
دل مردم کم سخن مشکنید.
فردوسی.
شکستی کزو خون به خارا رسید
هم از دل شکستن به دارا رسید.
نظامی.
دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مروت
به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی.
سعدی.
من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی
یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی.
سعدی.
گر به جراحت و الم دل بشکستیم چه غم
می شنوم که دمبدم پیش دل شکسته ای.
سعدی.
مشکن دلم که حقۀ راز نهان تست
ترسم که راز در کف نامحرم اوفتد.
سعدی.
تاتوانی دلی بدست آور
دل شکستن هنر نمی باشد.
؟ (از امثال وحکم دهخدا).
، ترسانیدن. بوحشت انداختن. سبب اضطراب و دلهره گشتن. (از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
ژغژغ دندان او دل می شکست
جان شیران سیه می شد ز دست.
مولوی.
، از امیدی مأیوس کردن. ناامید کردن. مأیوس کردن
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ / نِ کَ دَ)
کنایه از پی گم کردن. (آنندراج) ، راز نهفتن. (شرفنامه چ وحید ص 232) :
شکسته دل آمد به میدان فراز
ولی کبک بشکست با جره باز.
نظامی.
رجوع به کبک بشکستن شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ چَ دی دَ)
کنایه از نومید شدن و ناامید گردیدن. (برهان) (انجمن آرا) :
نوح درین بحر سپر بفکند
خضر در این چشمه سبو بشکند.
نظامی.
رجوع به سبو شود.
، شراب ریختن و منع شراب کردن. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ تَ دَ)
شکستن تخم. خرد کردن تخم، عملی که زنان برای رفع اثر چشم زخم کنند و آن چنانست که تخم مرغی را میان دو کف دست گیرند و فشار دهند و نام یک یک کسان و خویشان و همسایگان و آشنایان برند و در بردن آن نام که تخم بشکند، چشم زننده اوست که با شکستن تخم اثر و زهر چشم نابود شود و به چشم زخم زننده بازگردد. (از یادداشت های مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ / مَ زِ)
کسرالاصنام. شکستن بتها:
دگر به روی کسم دیده بر نمی باشد
خلیل من همه بتهای آزری بشکست.
حافظ.
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ / نِ فَ دَ)
برگشتن به گناه و مرتکب شدن هر گناهی که سابقاً مرتکب شده بود و شکستن عهد و میثاق. (ناظم الاطباء) :
عنان عمر شد از کف رکاب می بکف آر
که دل به توبه شکستن بهانه بازآورد.
خاقانی.
کسان که در رمضان چنگ و نی شکستندی
نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند.
سعدی.
گو خلق بدانند که من عاشق و مستم
آوازه درست است که من توبه شکستم.
سعدی.
گویند سعدیا برو از عشق توبه کن
مشکل توانم و نتوانم که بشکنم.
سعدی.
گر باده از این خم بود و مطرب از این کوی
ما توبه نخواهیم شکستن به درستی.
سعدی.
بر ما گنه توبه شکستن منویسید
کاین توبه بفرمان می ناب شکستیم.
طالب آملی (از آنندراج).
رجوع به توبه و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ)
شب به سر بردن. مبیت. (مجموعۀ مترادفات ص 221). به سر شدن و به سر کردن شب. (بهار عجم) :
شب شکستن بهر شبگیر است اندر زلف تو
شب شکست و هیچ دل را زهرۀ شبگیر نیست.
رکنای مسیح
لغت نامه دهخدا
لب شستن از شیر از شیر باز گرفته شدن کودک: چو کودک لب از شیر مادر بشست بگهواره محمود گوید نخست. (شا. چهارمقاله 46)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل شکستن
تصویر دل شکستن
رنجاندن آزرده کردن، ناامید کردن مایوس ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
مجددا شکستن باز شکستن، خم کردن دولا کردن، (والفتح سر انگشتان سوی کف و اشکستن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لب شکسته
تصویر لب شکسته
کمی از لب و دهانه آن بریده و افتاده (مانند کاسه و غیره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبک شکستن
تصویر کبک شکستن
پی گم کردن: (ترا این کبک بشکستن چه سود است که باز عشق کبکت را ربود ست ک) (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صف شکستن
تصویر صف شکستن
پراکنده کردن صف (دشمن) در هم شکستن رده
فرهنگ لغت هوشیار
خراب کردن پل. یا پل شکستن بر. محروم ماندن بی نصیب شدن، بی بهره گردانیدن: (دشمنان از داغ هجرش رسته اند پل همه بر دوستان خواهد شکست) (خاقانی)، غرق کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برشکستن
تصویر برشکستن
اعراض کردن، ترک دادن منصرف کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر شکستن
تصویر پر شکستن
شکستن بال و پر مرغ، با هم جمع کردن مرغ پر را برای پریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشکستن
تصویر بشکستن
خاموش کردن، مغلوب کردن، شکست دادن
فرهنگ لغت هوشیار
شکستن کوزه سفالین، نومید شدن ناامید گشتن، شراب را ریختن، منع شراب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صف شکستن
تصویر صف شکستن
((~. ش کَ تَ))
پراکنده کردن صف (دشمن)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سبو شکستن
تصویر سبو شکستن
((سَ ش کَ تَ))
نومید شدن، اظهار عجز کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برشکستن
تصویر برشکستن
((بَ ش ِ کَ تَ))
دوری کردن، روی برتافتن، شمردن، حساب کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پل شکستن
تصویر پل شکستن
((پُ. شِ کَ تَ))
کنایه از بی بهره گردانیدن
فرهنگ فارسی معین
شکستن، شکست دادن، مغلوب کردن، مقهور ساختن، پریشان کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شکستن
فرهنگ گویش مازندرانی